فاجعه و مساله همدردی

پس از زلزله، دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست

شادکامی‌ام در اهدا از فرط اهدا مُرد، فضیلت‌ام از وفور خویش به ستوه آمد. آنکس که همیشه اهدا می‌کند در خطر است که غرق بی‌آزرمی شود. آنکس که همیشه قسمت می‌کند، دست ودلش از فرط قسمت کردن پینه می‌بندد. چشمانم دیگر در برابر شرم ملتمسان اشک نمی‌ریزد. دستم دیگر زمخت تر از آن شده که لرزش دستان را حس کند…

از تکه نغمه شب در کتاب چنین گفت زرتشت نیچه

بعد از زلزله اخیر، حجم گسترده‌ای از کمک‌های مردمی به همراه پیام‌ها و ابراز تاسف‌ها به نشانه «همدردی» با زلزله زدگان در فضای واقعی و مجازی را شاهد بودیم. این مواجهه نیک چیز جدیدی نیست. همواره انسان‌ها در برابر رنج دیگران تمایل دارند عکس العمل نشان دهند.

بی شک ما نیازمند گسترش حس «همدردی» هستیم. حس همدردی در واقع چیزی نیست جز کنش اخلاقی. جامعه اخلاقی جامعه‌ای است که افراد در آن می‌توانند رنج دیگری را تخیل کنند. این تخیل امکان توسعه نوعی حس همدردی با دیگران را فراهم ساخته و مقدمات وحدت میان افراد را باعث می‌شود. این وحدت، متکی به یک ایدئولوژی یا یک اندیشه قابل قبول نیست بلکه ریشه در نوعی نزدیکی احساس انسان‌ها دارد. اینکه افراد یک جامعه این توانایی را بدست بیاورند که دیگری را فارغ از تعلقات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی‌شان حس وتخیل کنند. این توانایی، امر زیبایی‌شناسانه جامعه است. جامعه اخلاقی جامعه‌ای است که می‌تواند «همدردی» کند و این همدردی نسبت به رنج دیگری را منوط و مشروط به هیچ اصل عقلانی یا متافیزیک نکند.

یک : درباره همدردی

زلزله بم که به کشته شدن سی هزار نفر انجامید چنان حسی از همدردی‌ بر انگیخت که تنها پس از چند روز از وقوع زلزله، رسانه‌ها از مردم خواستند که دیگر احتیاجی به کمک‌های مالی و مادی مردم نیست. تلویزیون با نمایش انبارهای پر از اقلام و مواد خوراکی از مردم خواست که: «کمک نکنید، دیگر بس است». پس از پرشدن انبارها و صندوق‌ها گویی این پیام اثر خود را گذاشت. کمک‌ها و ابراز «همدردی» تمام شد؛ وتا امروز هم ادامه دارد. این داستان را می‌توان مدام به عقب برد و در طول وعرض تاریخ نمونه‌های متعددی را از همدردی‌های کوتاه مدت جامعه، بیان کرد. شبح تکرار آنچنان قدرتمند و فربه شده که پیش بینی همدردی‌ها برای زلزله اخیر نیز کار سختی به نظر نمی‌رسد.

آنچه در پس تاریخ می‌توان دید، خلق تاریخی درکی ناقص و عقیم از «همدردی» است. چگونه خود موضوع همدردی و شفقت می‌تواند به آن قسمی از رابطه با دیگری تبدیل شود که نه تنها واجد هیچ نوعی از بالندگی نیست که می‌تواند بحران و مساله جمعی را عمیق‌تر کند؟ همدردی می‌تواند به شکل نوعی دلرحمی عمومی و شعف همگانی از مشمولِ فاجعه نشدن ظاهر شود. آن چیزی که قرار بود معیار زیست مسوولانه و اخلاقی افراد جامعه باشد، به نوعی فرافکنیِ مسوولیت، قلب ماهیت داده است. گویی در پشت تمام این شورنخستین، فراموشی تاریخی خوابیده است.

لازمه همدردی یا مسولیت نسبت به فاجعه، چشم بر نداشتن از فاجعه و کشته شدگان آن است. ارسال بسته‌های غذا و خون برای رنج دیدگان، آغاز فرایندی است که در خود امید به پایان فاجعه را می‌باید به همراه بیاورد؛ اگر چنانچه هیچ امیدی به این نداریم که این، فاجعه‌ی آخر بود، اساسا توانایی همدردی را به طور دسته جمعی از دست داده‌ایم. ساده است، زلزله اخیر به ما نشان داد که با وجود انبارهای سر ریز شده، ما عملا هیچ کاراخلاقی درقبال سی هزار کشته زلزله بم نکرده‌ایم. چشم‌مان را بر فاجعه بستیم و فراموش کردیم. و این صف‌های طویل جمع آوری، چیزی نیستند جزتجمعِ فراموش کنندگانِ فاجعه قبلی.

همدردی را باید به سرحدات کنش اخلاقی نزدیک و از این وضعیت ریاکارانه‌ی مواجهه با فاجعه ودر واقع تکرار آن نجات داد. گفتیم که همدردی چیزی نیست جزگسترش تخیل افراد نسبت به رنج دیگری. افراد با نوعی همبستگی زیباشناسانه با دیگری به او کمک می‌کنند که با وجود فقدان‌ها و ازدست‌دادگی‌هایش، به زندگی برگردد و در واقع بتواند زندگی را از دهان اژدهای مرگ بیرون بکشد. اما تخیل به این محدود نمی‌شود. همدردی در بطن خود تنها با فاجعه‌ای آخرالزمانی ویگانه روبرو نیست، بلکه به کلیت فاجعه می‌اندیشد. مساله، زنده نگهداشتن فردای فاجعه است که آن را تبدیل به تاریخ می‌کند. ایستادن در برابر طوفانی است که در ظاهر، پیشرفت و در واقع نوعی آلزایمر جمعی تا خلق فاجعه بعدی است. همدردی پروژه‌ای است که با تبدیل کشته شدگان فاجعه به اشیایی تزیینی و ابژه‌هایی ملانکولیک برای سوز و آه‌های فردی وجمعی مقابله می‌کند. مواجهه اخلاقی با کشته شدگان فاجعه، شکل بی‌معنا و اداری زنده نگهداشتن و تکرار اسم و فامیل آنها نیست ( کاری که غالبا با کشته‌هایمان کرده‌ایم) بلکه تلاش برای افزودن به «زندگی» از طریق تجربه‌ی کشته شدگان است. مردگان تقدیر می‌شوند نه از بابت مرده بودنشان که از بابت امکاناتی که با جان خودشان برای زیستن ما فراهم کرده‌اند. آنها باید به ما بفهمانند که تا چه حد جنگ و خشونت، تصفیه های سیاسی، محکم نساختن خانه ها و….  خالق فاجعه ومرگ‌اند. اگر چنانچه آنها نتوانند این کار را با جامعه‌شان انجام دهند، فقط اجساد شمارش شده‌ برای کتاب‌های تاریخ‌اند.

فاجعه همواه در ارتباط مستقیمی است با «تن». فاجعه، بدن‌ها را مورد هدف قرار می‌دهد. این رابطه، جنبه سیاسی همیشگی فاجعه را مشخص می‌کند. بدن، بخشی از پیکره‌ی حاکم ودر امتداد آن است. انسان‌ها با بودن تنانه‌شان، واقعیت دولت را ابقا می‌کنند و فاجعه، این واقعیت را – به سبب کسر کردن متعلقات سلطه- تهدید می‌کند؛ برای همین فجایع همواره پای دولت‌ها را به میان می‌کشند. نهادهای سلطه مصرند که پس از هر فاجعه، آن را امری استثنایی، بیرونی ومازاد معرفی کنند. این تنها راه ممکن برای حفظ مناسبات قبلی است. بخش مهمی از این مناسبات به فهم شهروندان نسبت به جهان باز می‌گردد. پروژه بیرونی‌سازی فاجعه در واقع راهی است برای فراموشی و پنهان ساختن جنبه‌های سیاسی وانتقادی فاجعه. در میانه صدای رنج دیدگان، بلندگوها مدام می‌گویند: «ما همه چیز را به حال اولش بر می‌گردانیم.» این همان فاجعه واقعی است. دولت این توانایی را دارد که یک فاجعه را به چیزهایی مثل سرعت امداد رسانی، اسکان آسیب دیدگان، دفن سریع اجساد و در مجموع پروژه‌ای عمرانی برای چرخش مالی و اقتصادی تقلیل داده و در نهایت با اعلان بازگشتن اوضاع به وضعیت سابق از تمامی هموطنان بخواهد که به سرکارهای خود بازگردند.

به جز نقش سیستماتیک دولت تاریخی درایران برای تسریع کردن فراموشی جمعی فاجعه، دولت همواره این نقش را به عهده داشته که هر نوع بی‌مسوولیتیِ فردی، به گردن کلفت او انداخته شود. اگر دشمنان خارجی‌ای وجود دارند که دولت، بحران‌ها و تضادهایش را به سوی آنها فرافکنی می‌کند، همین نقش را دولت برای جامعه به سبب فراموشی‌ها و بی‌مسوولیت‌هایش داشته است. در واقع دیالکتیک دولت و ملت در خلق فاجعه، از هر نوع شکل‌گیری سیاست و تغییر وضعیت موجود، جلوگیری کرده است.

فجایع برای ما به جز قبرستان‌ها چیزی را آباد نمی‌کنند. این در حالی است که توسعه ذهنی و واقعی جوامع در طول تاریخ، بسیار وامدار فجایع بوده اند. اوکاکورا کاکوزوء[i] فیلسوف ژاپنی در «کتاب چای» می‌نویسد که هیچ امپراتوری در طول تاریخ به اندازه زلزله جامعه ما را رهبری نکرده است.

دو: زلزله و تغییر هستی

 در سال‌های اوليه‌ی دوران مدرنيته، زلزله‌ای در ليسبون، چهارمين شهر بزرگ اروپايی آن‌روزها (1755) به ‌وقوع پيوست كه به‌غير از تبعاتی كه به‌همراه داشت، همچون هفتاد‌هزار كشته و ويرانی 85 درصد شهر، سرآغاز بسياری از تغييرات و تحولات فكری گرديد. ليسبون در قرن 18، از مهم‌ترين مراكز مذهب كاتوليك و يكی از مهم‌ترين مناطق اروپا دررواج آموزه‌های كاتوليك بود. زلزله در يك روز تعطيل مذهبی رخ داد كه مومنان در كليساها مشغول عبادت بودند. کلیساها چون در سطح دريا ساخته شده بودند ازامواج غول آسای اقيانوس كه به ستون‌های معابد اصابت می‌كردند، در امان نماندند و سقف‌های معابد بر سر عابدان فروريخت. سوالی كه بعد از زلزله‌ی مخرب ليسبون مطرح گرديد، اين بود كه با تخريب كليساهای كاتوليك در اثر يك امر طبيعی، ذهنيت دينی چه پاسخی می‌تواند به آن بدهد؟

تخريب ساختمان اپرا، كليسای سانتاماريا، قصر پادشاهی با بيش از شصت‌هزار جلد كتاب ارزش‌مند و همچنين نقاشی‌های مهم از اساتيد برجسته‌ای همچون » تيسيانو» و «روبنس»، از شهر ليسبون خرابه‌ای ويران ساخت كه تا سال‌های متمادی موضوع بحث‌ها و توجهات بسياری گرديد. اروپای قرن هجدهم در برابر پرسش‌هايی همچون نقد سنت و پيشرفت علمی و فلسفی قرار گرفته‌بود و اين مسأله بحث‌های فراوانی را در ميان بنيان‌گذاران عصر روشنگری به راه انداخته‌بود كه بخشی از آن بحث‌ها در باب تبعات زلزله را می‌توان در كتاب «كانديد» (ساده ‌دل) اثر ولتر پيدا كرد.

نوشته‌های ولتر در نقد نظريات «لايب نيتس» كه جهان قرن هجدهم را بهترين جهان از جهان‌های ممكن می‌پنداشت و بعدها نوشته‌های روسو در نقد ولتر، همه تحت‌تاثير واقعه‌ی زلزله‌ای بود كه با حجم تخريب بالا نظريات برخی از فيلسوفان و متفكران و رهبران دينی را به ‌سختی به چالش كشيده بود.

لايب نيتس، موسس انجمن علمی برلن معتقد بود كه چون آفريدگار فاعل مختار است بنا بر حكمت بالغه آن‌چه را كه بهترين است اختيار می‌كند. پس عالم حقيقت، بهترين عالمی است كه ايجاد آن ممكن بوده‌است. هرچند که او نمی‌گويد که در عالم شر و بدی وجود ندارد وليكن معتقد است كه روی‌هم‌ رفته خير بيش از شر است و آن اندازه كه بعضی شكايت می‌كنند، بدی در جهان غلبه ندارد[1].

قبل از زلزله، ولتر با توسل به نظريه لايب نيتس و ساير نظريه‌ها شرّ موجود در اين جهان را «عدمی» می‌دانست. به اين معنا كه شر به خودی خود استقلال وجودی ندارد و صرفاً از نبود چيزی ناشي می‌شود. او با توسل به اين نظريه، اين جهان را بهترين نظام ممكن می‌دانست .اما بعد از زلزله لیسبون و دیدن صحنه‌های فاجعه و رنج انسان ها ولتر را چنان متحول کرد که گفت، هيچ فيلسوفي در مقابل تن‌های رنجور و نحيف بازماندگان نمی‌تواند بايستد و بگويد که توضيحی فلسفی برای اين حادثه وجود دارد و اين جهان بهترين جهان ممكن است.

ولتر در رمان خود، ساده‌دل، وقتی می‌خواهد قهرمان داستان یعنی کاندیل را در میانه‌ی زلزله توصیف کند می‌نویسد: » کاندیل سرتا پا وحشت‌زده، خودرا بکلی باخته، هوش وحواسش را ازدست داده و غرق درخون بود و میگفت: اگر این بهترین و زیباترین دنیایی است که تا به‌حال خلق شده، پس دنیاهای دیگر چه وضعیتی دارند؟[2]«

ولتر در پاسخ به لايب نيتس در نامه‌ای به يكی از دوستانش می‌نویسد كه: «برای ما كشف اين مسأله كه قوانين حركت، چه‌گونه در چنين حادثه‌ی هولناكی در بهترين جهان از جهان‌های ممكن عمل می‌كند كار دشواری است {….} تصديق حكمت بالغه‌ی الهی مستلزم انكار وجود شر و بدی نيست و واجب نيست كه مانند لايب نيتس معتقد باشيم كه اين عالم بهترين عوالم است و هرچه در آن است به بهترين وجه است». او در منظومه بلندی به مناسبت زلزله لیسبون می نویسد که : «زندگی بشری همچون بازی شانس است. آن‌هايی كه فقط موعظه و نصيحت می‌كنند بعد از وقوع چنين زلزله‌ای كه بنای تفتيش عقايد هنوز پابرجای است، ديگر چه حرفی برای گفتن دارند؟ همه‌ی ديدگاه‌ها و نظريات آن‌ها در زير خاك مدفون شده و اميدوارم كه آن پدران مقدس كه مجريان تفتيش عقايد هستند، همچون ديگران به زير آوار رفته باشند.  زلزله‌ی ليسبون درسی خواهد بود برای انسان‌ها تا انسان‌های ديگر را آزار و شكنجه ندهند «.

سؤال محوری‌تر ولتر از لايب نيتس كه مقدمات تفكرات او را درنهضت اصلاح دينی فراهم ساخت، اين مسأله بود كه به چه دليلی، درجهانی كه از نظر لايب نيتس و كاتوليك‌ها به كمك فرزانه‌ترين قوانين دينی اداره می‌شود، بی‌نظمی‌های ديرپای ورنج وجود دارد؟ وقتی این فجایع رخ می دهد خدا کجاست؟

از سویی دیگر ژان ژاک روسو با تجزيه و تحليل فلسفی زلزله‌ی ليسبون، اساس جامعه‌ای را كه چنين واقعه‌ای در آن رخ داده بود را به نقد كشيد و ولتر را متهم به «خيانت به اراده الهی» کرد. او در نامه خويش به ولتر نوشت که جهان ما بهترين جهان ممكن است كه ميان فيزيك و متافیزیک هماهنگی و تعامل وجود دارد. او درباره زلزله لیسبون می نویسد :» چه چيزی مرگ و رنج را در زلزله باعث می‌شود؟ شهرها و تمرکز بی‌دلیل آدم‌ها در شهر. شهرها مكان‌هايی نيستند كه انسان‌ها قرار بود در آنجا به سر برند. این قتل عام محصول جدا شدن از طبیعت است. زمين لرزه، زبان خدايی است كه از طريق به هم خوردن نظم فيزيكی، نظم اخلاقي را به ما ياد آوری می‌کند. بايد پذيرفت كه اين چند‌هزار خانه‌ای كه در ليسبون تخريب‌شده، ساخته‌ی طبيعت نبوده و چنان‌چه اهالی اين شهر به‌نحوی بهتر سكونت گزيده بودند، ويرانی به‌مراتب برای آنان كم‌تر بود «. با همه اختلاف‌ها بین روسو و ولتر، فاجعه زلزله لیسبون، لحظه ای یگانه بود تا آنها عمیقا به باورهای ذهنی، اعتقادات مذهبی و واقعیت اجتماعی «دوباره» بیندیشند. اندیشه‌ای که اساس تازه ای را برای جهان جدید بنیان گذاشت.

سه: مواجهه با رنج

 تبديل واقعه طبیعی زلزله به موضوعی عمیق برای آغاز گفتمانی انتقادی و طرح پرسش‌های اساسی فلسفی و اجتماعی، از جمله اثرات مهم فاجعه‌ی ليسبون بود. اين زلزله، فرصتی واقعی برای تامل در بدیهیات ایجاد کرد. در واقع تن‌های بی جان، ذهن‌ها را جان بخشیدند و فاجعه نه تنها به مثابه «تخریب» که در ظاهر «بازسازی» نیز نمایان شد. از دل خرابه‌ها و ویرانی‌ها زندگی جدید بیرون آمد و هفتاد هزار کشته و هزاران آواره فراموش نشدند. آیندگان فاجعه لیسبون، با اندیشیدن به فاجعه، همدردی با فاجعه دیدگان را به همدردی با جامعه و جهان ارتقا دادند.

جامعه ای مثل جامعه ما که همواره درمعرض «رنج» بوده است – ازحمله مغول تا زلزله بم-  ازحافظه جمعی رنج  آمیزخود چه بهره‌ای برده است؟ اگرما از واقعه‌ای همچون زلزله رنج کشیده‌ایم ، امروز برای تکرارنشدن آن رنج دهشتناک، چه کرده‌ایم؟ آن رنج با دستگاه فکری ما چه کرده است؟ خدا وجامعه‌ی ما بعد از زلزله چگونه شده است؟ با خانه‌های بی‌بنیاد و فرهنگ «بساز بفروشی» چه کردیم؟ آیا قوانین شهرسازی و مسوولیت‌های ما در قبال حفظ جان خودمان و مستاجران‌مان در قبال استحکام خانه‌هایمان تغییری کرده است؟

باید مرثیه ولتر برای زلزله لیسبون را دوباره مرور کنیم که پس از فاجعه، دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست. این نوع مواجهه با فاجعه تنها شیوه اخلاقی دربرابر رنج دیدگان است. مواجهه با رنج دیگری به چیزی مازاد بر همدردی‌های کوتاه مدت  و کمک‌های انسان دوستانه نیاز دارد. تقلیل مواجهه با فاجعه به حواله پول و ارسال بسته‌های غذا و دارو عقیم کردن رنج است. مسیرهمدردی واقعی و کمک به دیگری، بازخوانی تمام نظام‌های ذهنی وعینی اطراف فاجعه است، زیرا به تعبیر ولتر دست‌ها وذهن‌های ما به فاجعه آلوده است. آیا فردای زلزله و در مسیر بازگشت از مرکزی برای جمع آوری هدایای مردمی، به این فکر کرده‌ایم که همین آدم‌های مسیرمان تا خانه، اکنون درون فاجعه‌ بعدی‌اند؟

رنج‌ها برای ما ابژه‌هایی عمیقا «نیندیشیده» اند. ما به رنج‌هایمان نمی‌اندیشیم. کوری ما به فاجعه محصول این لاابالی‌گری فکری در مواجهه با آن است. اندیشیدن به زلزله تنها اندیشیدن به ساختمان‌ها واستحکام آنها نیست. هرچند که به آن هم درست نمی‌اندیشیم. فاجعه فرصتی است یگانه برای تفکرواقعی. میانجی‌ای است برای تامل درباره عمیق ترین مسایل انسانی؛ و باز کردن راهی برای تغییر در مجموعه داشته‌هایی که ما را به سمت فاجعه سوق داده است. برای همین به صراحت می‌توان گفت که بلایای طبیعی از دل مناسبات انسانی بیرون می‌آیند. آیا چیزی غیر از تقدیرگرایی باعث می‌شود کسی خانه‌اش را در برابر زلزله محکم نسازد یا با اتومبیلش در جاده‌های باریک بیرون از شهر ویراژ دهد ؟

باید بدانیم که اندیشیدن، وامدار دغدغه‌های عینی است. درواقع اندیشه از آسمان، پایین نمی‌افتد. هر اندیشیدنی به واسطه میانجی‌ها وپروبلم‌های شخصی و جمعی ممکن می‌شود. اگر جامعه‌ای را رنج‌هایش وادار به اندیشیدن نکند بی‌شک هیچ چیز دیگری برای این کار وجود ندارد. كشته‌شدگان زلزله‌ی ليسبون را مي‌توان به ‌تعبيري خالقان “خرد جديد” دانست، اما كشته‌ شدگان زلزله در جایی مثل ايران، فقط مي‌ميرند. به رنج‌شان اندیشیده نمی‌شود، تنها رنج‌شان خریده می‌شود.

به غیر از این، کاری نکرده ایم جز فرافکنی فاجعه و کشتن تخیل‌مان برای حس رنج دیگری. پروژه‌ای دقیق برای حفظ وضعیت موجود وفراموشی رنج دیدگان و این در مجموع یعنی همدردی نکردن.

 پانویس:

برای مطالعه بیشتر درباره رابطه اخلاق و حس همدردی نگاه کنید به:

نظریه احساسات اخلاقی آدام اسمیت در مقاله «ماهیت ذهنی ارزش‌ها» / ج. ل مکی/ ترجمه مراد فرهادپور/ مجله ارغنون شماره ۱۶

و کتاب «پیشامد بازی و همبستگی» / ریچارد رورتی/ ترجمه پیام یزدانجو/ نشرمرکز

—————————-

[1] ویل دورانت، تاریخ تمدن، تهران ١٣٧٨، جلد هشتم، ص ٧٦٤

[2] ولتر، محمد قاضی، ته‍ران‌: نشر ج‍ام‍ی‌‏‫، ۱۳۸۸

[i] okakura kakuzo

1 پاسخ به “فاجعه و مساله همدردی

  1. امیر 25/08/2012 در 07:11

    آقای بزرگیان؛ با درود
    نوشتار شما را درباره ملی گرایی مصدقی و خطر ملی گرایی افراطی خواندم. جای تأمل دارد. اما در پایان نوشتارتان اشاره به رواج ملی گرایی ای کرده بودید که افغانها و عربها و کردها و بلوچها را نژاد پست می داند. نفرت (و نه نژاد پست دانستن) دو مورد نخست (افغان و عرب) متأسفانه وجود دارد. اما آیا مستند نوشته اید ملی گرایی کورشی، کردها و بلوچها را نژاد پست می داند؟

بیان دیدگاه