نظریه انقلاب و انقلابی ماندن

در حالى كه نظريه انقلاب ماركسيسم مى‌رفت كه اعتبار خود را از دست دهد، لنين به كمك نظريه ماركس شتافت و مدعى شد كه امپرياليسم، انقلاب – كه اجتناب ناپذير است- را موقتاً دفع كرده است. لنين بعد از به قدرت رسيدن، با تفسیری تازه از مفهوم ديكتاتورى پرولتارياى ماركس سعی کرد تا آن‌را به مرحله عمل درآورد؛ چیزی که گئورگ لوکاچ، آن را «فعلیت انقلاب» می‌دانست. لوکاچ می‌گوید:«فعلیت انقلاب، هستهٔ تفکر لنین و علقه‌‌ی تعیین‌کننده‌اش با مارکس است.»
از نظر لنين هيچ طبقه حاكمه‌اى به دلخواه دست از قدرت نمى‌كشد و تضادهاى درونى براى سقوط آن كافى نيست. حزب سياسى بايد اين تضادها را فعال نمايد. به نظر او سقوط سیستم فرآيند خود به خودى نيست و نظام، هيچ گاه بدون اعمال اراده و زور از ميان نخواهد رفت. لنین معتقد بود که «انقلابیون حرفه ای» وظیفه دارند که توده‌های زحمتکش را برای کسب قدرت با توسل به «قهر انقلابی» آماده کنند.
در ۱۹۱۴ روسیه که در بحران اقتصادی فرو رفته بود، وارد جنگ جهانی اول شد. دولت تزاری که از رساندن آذوقه و تجهیزات به سربازان ناتوان بود، در جبهه جنگ با بی نظمی و نافرمانی ارتشیان، و در داخل کشور با اعتراض گسترده شهروندانی روبرو بود که از فساد و استبداد خسته شده بودند. در فوریه سال ۱۹۱۷ تزار در برابر اعتراضات عمومی از سلطنت خلع شد. مجلس دوما حاکمیت را به یک دولت موقت دموکراتیک سپرد. اما لنین دولت موقت را «نوکر بورژوازی» خواند و حمایت از آن را خیانت به زحمتکشان دانست. به نظر او کارگران باید مبارزه مستقلی شروع کنند، انقلاب بورژوایی را با انقلابی پرولتری تکمیل کنند و به سوی کسب انحصاری حاکمیت و تشکیل یک نظام سوسیالیستی پیش بروند. بلشویک‌ها با رهبری لنین مقاومت رقبا و مخالفان خود را در هم شکستند و قدرت خود را گسترش دادند. آنها در عین حال توانستند با طرح شعارهای انسان دوستانه و عدالت خواهانه بسیاری از روشنفکران و بخشی از لایه‌های محروم و ستم دیده را به سوی جنبش خود جلب کنند. لنین پس از این توانست اولین حکومت سوسیالیست را پایه گذاری کند. در سال ۱۹۱۸ لنین در طی سوقصدی به سختی زخمی شد و رهبری حزب به دست دو تن از یاران نزدیک او افتاد: تروتسکی و جوزف استالین. پس از مرگ لنین در ژانویه ۱۹۲۴ جوزف استالین مدعی جانشینی او شد. او با توطئه‌های زیرکانه و رشته‌ای از تصفیه‌های خونین، تروتسکی و سایر رقبا را از سر راه خود برداشت و رییس حزب و حاکم روسیه شد.
كائوتسكى در نقد لنين، اين انديشه كه گروهى برگزيده ناگهان قدرت دولتی را به دست گيرند و سوسياليسم را براى پرولتارياىِ سازمان نيافته به ارمغان آورند، انديشه اى ماركسيستى نمی‌داند. از نظر وى، لنين در واقع زور و خشونت را جايگزين ديالكتيك تاريخى كرده بود. بسیاری از متفکران مارکسیست معاصر لنین نیز مانند برنشتاین و پلخانوف عقیده داشتند که روسیه هنوز جامعه‌ای فئودالی است وفاقد طبقه کارگر پیشرفته‌است، و تا مرحله انقلاب کارگری راه درازی در پیش دارد. روشنفکران روسیه نخست باید به پیدایش و رشد پرولتاریای صنعتی در این کشور یاری برسانند. از نظر آنها مارکس به خیزش و رهایی پرولتریا تنها در زنجیره‌ای از انقلابات سوسیالیستی اعتقاد داشت. عده‌ای از اندیشه مارکس اینگونه برداشت می‌کنند که به نظر او انقلاب در رشته‌ای از کشورهای پیشرفته روی می‌دهد و جنبه بین‌المللی دارد و انقلاب در یک کشور یگانه یا به آسانی سرکوب می‌شود، و یا به انحراف می‌رود.
در مراحل بعد با ايده «انقلاب جهانى» تروتسكى كه تنها راه تامين بقاى انقلاب روسيه را در ترويج انقلاب‌هايى به رهبرى كمونيست‌ها در كشورهاى ديگر مى‌دانست، توسط استالين به شدت مخالفت شد و سياست «سوسياليسم در درون مرز هاى يك كشور» اجرا گرديد.
«انقلاب دائمى» مائو نيز در تاييد رويكرد تروتسكى بود كه بعدها توسط فيدل كاسترو در كوبا و هوشى مينه در ويتنام دنبال شد. اما تخالف نظريه ماركسيستى و وضعيت عينى همچنان تداوم يافت. تا پیش از سقوط شوروی، هرنوع اعتراضی در مقیاس کوچک در میان جوامع کمونیستی و روشنفکران با عنوان ضد انقلاب توصیف می‌شد. مثلا شركت كنندگان در تظاهرات ميدان «تيان آن من» چين در سال ۱۹۸۹ «ضد انقلابيون» توصيف شدند. اما بزرگ‌ترين مسئله به تعبير مايكل راش با سقوط رژيم‌هاى كمونيستى در اروپاى شرقى و اتحاد جماهير شوروى به وجود آمد. ماركسيسم سنتى ناچار در برابر انقلاب‌های ضد نظام کمونیستی، دچار وضعیت متناقضی شد.
پيش بينى‌هاى نادرست ماركس با وجود تحلیل درخشان‌اش از نظام سرمایه‌داری، پيروزى جنبش‌هاى فاشيستى و همچنين شكست جنبش‌هاى كارگرى، برخى از ماركسيست‌ها را به اين واداشت كه تفسیری تازه از نظريه ماركسيستى ارائه دهند. لوكاچ، گرامشى و آلتوسر با ارائه تلقى‌هايى فلسفى از انقلاب، مقدمات توجه به عوامل فرهنگی را در نظریه انقلاب فراهم کردند و خصلت تاریخی انقلاب را مورد انتقاد قرار دادند. در این نگاه هدف اين بود که در بررسی انقلاب‌، توجه به انديشه و فرهنگ اجتناب ناپذير است.
با اینکه لوكاچ تا آخر در نوشته‌هایی متعدد از لنین به سختی دفاع کرد اما می‌توان او را سردمدار «چرخش فرهنگی» در مارکسیسم دانست. او با پيوند ميان نظريه ماركس و هگل، كسب خودآگاهى طبقاتى به وسيله پرولتاريا را به معنى پيدايش آگاهى و ظهور وحدت عاقل و معقول يا عين – ذهن مى دانست.
در انديشه لوكاچ که خود از سران «شورش مجار» علیه حکومت استالینیستی در سال ۱۹۵۶ بود، پرولتاريا جاى روح را در فلسفه هگل مى‌گيرد و با عبور از جهان بيگانه شده، خودآگاه مى‌گردد. پرولتاريا در اين رويكرد عامل خودآگاه فرآيند كلى تاريخ براى بازسازى فرهنگ ضدبورژوايى است. از نظر لوكاچ هر جزيى از تاريخ و هر نهادى در عينيت اجتماعى، بخشى از خود بيگانگى موقتى كل (سلطه تعيين كننده كل بر اجزا) يا پراكسيس (كار انسان) است كه مى‌بايد در نهايت در كليت سيّال پراكسيس حل گردد. لوکاچ و گرامشی هر دو تحت تأثیر جورج سورل ( نظریه پرداز سندیکالیسم فرانسوی) قرار داشتند که معتقد بود انقلاب، عملی بر اساس اراده جمعی است.
آنتونيو گرامشى، ماركسيست ايتاليايى، علت اساسى شكست جنبش كمونيستى در سطح جهان را اين مى‌دانست كه ماركسيسم بيش از اندازه ماترياليست شده بود و لنينيسم در اين ميان بزرگ‌ترين مقصر بود. از نظر وى تكيه لنين بر روابط قدرت و تسخیر حکومت و عدم توجه به ابعاد فرهنگى و اخلاقى در رخداد انقلاب، ماهيت ماركسيسم را تغيير داد. گرامشى در بازگشتى از ماركس به هگل، مبارزه طبقاتى را مبارزه‌اى فرهنگى مى‌دانست كه مى‌بايد در نهادهاى فرهنگى جامعه مدنى «هژمونى» پيدا كند. ايجاد اين هژمونى از نظر او نيازمند كار فلسفى است. هژمونى كه توسط روشنفكران ارگانيك عرضه شده و سازنده اراده جنبش توده‌اى براى انقلاب است. اراده‌اى توده‌اى و نه اراده مختص به يك حزب كوچك انقلابى لنينيستى.
آرنت در بحث انقلاب، بین سه حوزه تمایز قایل می شود : زحمت یا تلاش برای معاش (labour)، كار( Work) خلاقانه و کنش (Action). در دوره‌ی معاصر و به وسیله فلسفه مارکس «زحمت»، که حوزه‌ی تلاش برای معاش است، وارد عرصه‌ اجتماعی شده و جنبش‌های اجتماعی و فلسفه‌های سیاسی قرن نوزدهم ، زحمت را به امر اجتماعی ارتقا داده اند. درانتقاد از مارکس، آرنت معتقد است که وی بین مفهوم زحمت و کار تمایزی نگذاشته است. در واقع او میان کار خلاقه، و کاری که صرفاً برای برآوردن نیازهاست فرقی قائل نشده است. از نظر آرنت این رویداد باعث سیطره‌ی حوزه‌ی زحمت و تلاش برای معیشت بر حوزه‌ی سیاست شده است. دراین فرایند چیزی که از دست رفته، سیاست است. کاری که به نوعی دیگر سرمایه داری در حال انجام آن است. اینجا جایی است که یا انقلاب‌ها را ناممکن کرده است یا منحرفشان. آرنت به یونان باستان ارجاع می‌دهد؛ جایی که شهروندان چون به سبب تملک بردگان از کار کردن کاملاً بی‌نیاز بودند، می‌توانستند تمام وقت‌شان را برای مباحث سیاسی بگذارند؛ در میدان‌های شهر یا آگورا جمع شوند و از صبح تا غروب زمان شان را در حوزه‌ی عمومی بگذرانند.
حوزه کنش جایی است كه انسان در آن حوزه به اقدام، انقلاب، حضور در عرصه عمومی و ابتكار عمل، مبادرت می‌ورزد. حوزه کنش در ارتباط با حوزه کار خلاق و محصول آن و به دنبال دستیابی به آزادی است. آرنت در باب آزادی بر این باور است كه آزادی، همان امكان کنش در عرصه عمومی و سیاسی است. فرهنگ، یکی از مهمترین بخش‌ها در حوزه کارخلاقانه است. رابطه حوزه کار خلاقانه با کنش انقلابی در اینجاست که درک افراد و جامعه از آزادی در درون فرهنگ شکل می‌گیرد. در واقع مناسبات فرهنگی آفریننده وتقویت کننده میل به آزادی در بشر است.
اودربحث درباره انقلاب، میان آزادی مثبت و آزادی منفی تمایز قائل می‌شود. آزادی منفی از نظر او به معنی رهایی فرد از قید و بند اجتماعی، سیاسی و فرهنگی و نیزعدم‌وجود موانع بر سر راه بیان آزاد خواسته‌ها و نیاز‌های اوست. اما آزادی مثبت در حق انتخابِ آگاهانه و استقلال فكری، اخلاقی و فرهنگی فرد تحقق می‌یابد. مهم‌ترین مظهر آزادی مثبت، مشاركت در زندگی سیاسی است که در رژیم های خاصی محقق می‌شود. به نظر آرنت از سوی دیگر مهم‌ترین جلوه‌ی آزادی منفی، رهایی انسان از فقر است. انسان‌ها برای دستیابی به آزادی منفی به این معنی، ممكن است دست به شورش و اعتراض بزنند، اما انقلاب به معنای موردنظر آرنت نه برای دستیابی به آزادی منفی، بلكه برای كسب آزادی مثبت صورت می‌گیرد. كوشش در راه رهایی از فقر و ستم (آنچیزی که لنین به آن دامن میزد) نمی‌تواند ضرورتا به پیدایش آزادی واقعی انسان بینجامد. شاید هر انقلابی در آغاز، دستیابی به آزادی منفی را نیز مد نظر دارد اما هدف غایی انقلاب، کنش جمعی وتوده ای برای ایجاد نظم نوین سیاسی است كه در آن تداوم آزادی مثبت فرد تضمین شود. انقلاب به این معنی پدیده‌ای صرفا و اساسا سیاسی است و نه اقتصادی . زیرا که آزادی تنها در حوزه سیاست قابل‌تحقق است .
بنظر می‌رسد نقد فلسفی آرنت به همان مشکلی دچار می‌شود که پدیدارشناسان اجتماعی از آن سخن می‌گویند: انتزاعی کردن امر بغایت انضمامی و عینی. تلقی آرنت از آزادی و قائل به جوهری انتزاعی شدن از آن، خود آزادی را دور از دسترس قرار می‌دهد. استقلال فکری، جامعه مدنی و گفتار آزاد در جامعه‌ای تا عناق گیر کرده در بی‌عدالتی، فاصله طبقاتی و ستم چگونه ممکن است؟ آیا آزادی معنایی عینی‌تر (هگلی‌تر) از آن دارد که فرد و جامعه خود را از این مسائل تنیده با حیاتش رها سازد؟ آیا استقلال فکری و ساختن جامعه مدنی جز از خلال همین پروژه‌های رهایی‌سازی ممکن است؟
انقلاب، نظریه‌ای نقش بسته بر جان‌ها و خیابان است که داعیه‌ی رهایی دارد. شوریدن آدم‌ها به وضعیتی است که دیگر تاب تحمل‌اش را ندارند. ما که بیرون از واقعه نشسته‌ایم و نتایج را می‌بینیم حق داریم که از انحراف یا به ثمر نشستن آرمان‌هایش سخن بگوییم اما نه فقط اخلاقاً که از حیث معرفت‌شناختی نمی‌توانیم مردمی که بر وضعیت‌شان شوریده‌ بودند را محکوم کنیم. فقط شاید آنها متهم‌اند به سکوت و تن دادن به همان چیزی که بر ضدش شوریده بودند. متهم به اینکه گمان کرده بودند توانسته‌اند چیزی را از بیخ و بن براندازند. و این شاید بخشی از حرکت تاریخی جامعه باشد که از توهمات‌اش رهایی یابد و انقلابی ( در زندگی شخصی و اجتماعی‌اش) بماند: کسی که مدام وضعیت مطلوب را به یاد می‌آورد و برای آن کنش نوآورانه انجام می‌دهد.