خودکشی او و زندگی من
« زمانی بر روی پلی در پاریس ایستادم و در جادهای دوردست که به رود می انجامید، جنازهای را دیدم پیچیده در لباسهای نفتی. او لحظاتی پیشتر در هجوم آبهای سِن مرده بود. ناگهان صدایی را نزدیکی خودم شنیدم که چیزی میگفت. او گاریچی جوانی بود با موهایی روشن و کتی آبی به تن که چهرهی جوانش از نشانههای هوش و ذکاوت پر بود. بر روی چانهاش زگیلی بود که از روی آن موهای سرخ، مانند موهای قلموی نقاشی ، به گونهای عجیب و هیجان انگیز، جوانه زده بودند. وقتی به سمت او برگشتم با سر به سوی جنازهای که توجه هر دوی ما را به خود جلب کرده بود، اشاره کرد و چشمک زنان به من گفت: «تو فکر نمیکنی او که توانسته از پس همچین کاری برآید میتوانسته از پس هر کار دیگری نیز برآید؟» در حالی که با نگاهی خیره و متعجب او را که از من دور میشد و به سمت گاری پر از سنگش بازمیگشت، دنبال میکردم، فکر کردم که به درستی ،انجام دادنِ چه کاری خارج از تواناییهای کسی است که قدرت آن را دارد که پیوندهای محکم حیات را بگسلد؟ از آن روز قاطعانه می دانم که حتی در موجی از بدترین حوادث، که در آن ناامیدی تنها چیزی است که به مقدار زیاد یافت میشود، یورشی از هستی و بودن ما – که تنها از یک تصمیم قلبی نشات می گیرد- وجود دارد و میتواند در جهتی خلاف جهت همیشگی سوقمان دهد. زمانی که چیزی چنان سخت، دشوار میشود و ما نیز همواره با فاصلهای نزدیک به انتظار تغییر آن میایستیم…»
ریلکه
ادامهٔ این نوشته را بخوانید