پایان جنبش سبز؟

گفتاری درباره جنبش سبز تمام شد

شش سال پس از آغاز آنچه که «جنبش سبز» نامگذاری شده است، در کنار همه خاطرات و گفته‌ها و خبرها ایده‌ای به وضوح و صراحت و با مستندات و دلایل تحلیلی و تجربی سهل‌گیرانه تبلیغ می‌شود که خلاصه‌اش را می‌توان پایان جنبش سبز نامید. گروهی معتقدند که جنبش سبز دیگر مصداق بیرونی ندارد و از کار افتاده و تمام شده است. از دو دسته بزرگ مبلغان ایده مرگ جنبش سبز (یعنی نئواصلاح‌طلبانی مثل حزب تازه تأسیس ندای ایرانیان و حامیان براندازی) و قدرت و ضعف گفتارهایشان در این باره درمی‌گذریم و تنها با بهره از این رویکرد سیاسی -به اختصار- به ایده «پایان» می‌پردازیم.

یکی از محبوب‌ترین تئوری‌های فعالان اجتماعی و سیاسی ایران در دوران مدرن تئوری پایان بوده است. پس از گذشتن مدت زمان کوتاهی از یک جنبش، انقلاب و یا دستاورد جمعی و فاش شدن شکاف بین امر مطلوب و واقعیت (آنچه که فیلسوفان جدایی ذهن و عین یا سوژه و ابژه می‌نامند) برخی از مشارکت کنندگان در آن رویداد از پایان آنچیزی سخن می‌گویند که چندی پیش بدان امید بسته بودند و حال آن را از دست رفته می‌بینند. این مواجهه با وقایع تاریخی هرچه از مشروطه به روزگار معاصر نزدیک‌تر شده‌ایم -و در واقع مدرن‌تر شده‌ایم- با شدت و حدت بیشتری بیان و صورتبندی شده‌است. نکته اصلی در اینجا زوال و یا شکست کنش‌های جمعی نیست، بلکه مسأله فراتر از برآورد نتایج، یعنی اعلام پایان و انقطاع است.

انقلاب مشروطه، جنبش ملی شدن صنعت نفت، انقلاب اسلامی، دوم خرداد ۷۶ و جنبش سبز هریک به نوعی در تحقق رؤیاهای جمعی شکست خوردند. همواره در پس همه این جنبش‌های ضد سلطنت و توتالیتاریسم، سلطان بازگشته است. ایده پایان نه ارجاع به نتایج سیاسی شکست‌آمیز رویدادها که نوعی ارجاع به ماهیت اجتماعی آنهاست. ایده پایان می‌خواهد ارتباط بین رویدادها را قطع و تاریخ را ناخواسته از منظر نوعی معرفت اقتصادی بخواند.

در اقتصاد سرمایه‌داری حاکم بر جهان عینی و ذهنی ما، همه چیزها رو به زوال است. «زوال» مشخصه اصلی پویایی اقتصاد مصرفی است. اگر اعضای جامعه یاد نگیرند که کالاهایی که دارند مدام رو به زوال، زشتی و بی‌مصرفی است، چرخه عظیم خرید و تولید کالاها یعنی اقتصاد متوقف می‌شود. سرمایه‌داری متأخر، میزان رشد و قدرت‌اش در واقع چیزی نیست جز پیش انداختن اندیشه زوال تا نزدیکی‌های خرید . امروزه فرد تنها چند ساعت پس از خریدن کیف و کفش و لباس و لب‌تاپش و در زیر هجمه عظیم و پرتکاپوی بازار و صنعت مد، شکوه کالایی که تنها چندی قبل به او احساس رضایت و شادی داده بود را از دست می‌دهد، کالای محبوبش کهنه به نظرش می‌آید و طلب خرید باز زبانه می‌کشد. در درون این منطق سهمگین فرهنگی است که به جرأت می‌توان گفت که محرومیت در عصر جدید به مراتب بیش از گذشته موقعیتی رنج‌آور و درد افزاست. فرد به جز ناتوانی در برآوردن نیازهایش، شکاف عمیق‌تری از ذهن و عین را تجربه می‌کند که قطعاً در گذشته به سبب نزدیکی بیشتر این دو، کمتر تجربه می‌شده است.

این دستگاه عظیم فرهنگیِ برآمده از مناسبات اقتصادی، بلوک‌های دیگر حیات اجتماعی مثل امرسیاسی را نیز به گونه‌ای دیالکتیکی تحت تأثیر قرار می‌دهد. ناوفاداری موجود در رابطه جدید بین انسان و اشیا که لازمه سرزندگی چرخه تولید و فروش است به ساحت انسانی و بشری نیز سرایت یافته است. تمایل روزافزون به تنوع در روابط انسانی و جنسی که با عناوین دیگری معمولاً در تحقیقات اجتماعی ظهور می‌یابد، واقعه‌ای هماهنگ با رابطه ما با اشیا است. ناوفاداری در فرروایت حیات اقتصادی ما به روابط انسانی‌مان با دیگری و دیگران نیز سرایت کرده و نوعی شی‌زدگی فراگیر را ساخته‌است. این شی‌زدگی، ساحت اندیشه سیاسی را نیز در امان نگذاشته است. ایده پایان چیزی نیست جز سرایت منطق اقتصادی به ساحت تحلیل سیاسی. کمدهای پر از لباس و کفش در اتاق‌هایمان شاید به تعبیری روشن و قابل لمس نشانه‌ای از آن چیزی باشند که در ذهن اجتماعی و سیاسی ما می‌گذرد؛ میل روزافزون و جنون آمیز به نو شدن و نوعی تازگی به غایت فرمال.

هیچ رویدادی از بین نمی‌رود. درواقع، رویداد هیچ نقطۀ آغازِ روشن یا قطعی و هیچ پایانِ مشخصی ندارد. تاریخ در عین حال ‌که گسست‌هایی را تجربه می‌کند، به‌هم پیوسته است. تلاش‌ها، شادی‌ها، رنج‌ها و در مجموع کنش‌های گذشته چه در ساحت حیات فردی و چه در ساحت حیات جمعی، مدام به ما می‌نگرند و در گفت‌وگو با وضعیت اکنون‌اند. به تعبیر والتر بنیامین، گذشته‌ها هیچگاه نمی‌گذرند و تنها آنهایی که در وسوسه ساختن جهنمی جدید از فاجعه هستند از شما می‌خواهند که رابطه‌تان را با گذشته قطع کنید و خام دستانه نو شوید. بیراه نیست که تمامی نظام‌های فاشیستی نوعی وعده «نو شدن» را با خود دارند. در فراسوی ایده پایان، امید به تغییر از میان می‌رود. سوالی که القا می‌شود این است که چنانچه آن شور بی‌نظیر و اراده قوی و همبستگی‌های فراموش ناشدنی ما نتوانست هیچ گشایشی در وضعیت ایجاد کند، پس دیگر به چه چیزی می‌توان امید بست؟ بیراه نیست که امروزه امیدهای جمعی ضعیف، ناتوان و به اندیشه‌هایی خرد از بهبود کمیت زندگی فردی تبدیل شده‌اند. این در حالی است که بیش از هر زمانی با بازگو کردن تجربیات از سر گذشته و نشان دادن دستاوردهای جمعی و نیز پیوستگی‌های وضعیت حال و ‌آینده‌مان با گذشته در برابر هر ایده مرگی می‌باید مقاومت کرد. دستاوردهای امروز انسان ماحصل اتفاقاتی است که از سرگذرانده و این دستاوردها یا حرکت‌ها را هیچگاه نمی‌توان متوقف کرد.

دستاوردهای جنبش سبز که بر دوش حافظه تاریخی پیشین شکل یافت، تغییرات جدی و بنیادینی را از حیث جامعه‌شناختی در نگرش‌های عمومی به جهان اطراف ایجاد کرده و حتی بر نوع و شکل دولت و نهادهای قدرت اثر گذاشته است. این آثار چیزهایی از بین رونده و محو شدنی نیستند. گیوتین‌ها و میدان‌های اعدام بی‌شمار در دولت ترور بعد از انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه به تعبیر کارل مارکس نه نشانگر شکست انقلاب که نشان دهنده آخرین تلاش‌های دولت قدیم در برابر جدا شدن دولت سیاسی جدید از جامعه مدنی و اتفاقاً مقدمه‌ای بر برآمدن جامعه مدنی در اروپا شد. نتایجی که تنها با فاصله گرفتن از رویداد می‌توان آنها را بهتر دید.

از سوی دیگر شکست سیاسی جنبش سبز (رییس‌جمهور نشدن موسوی و دستگیری بسیاری از فعالان و بسته‌تر شدن فضای سیاسی) همچون هر شکست جمعی دیگری، خالق توانی در ذهنیت اجتماعی شده که جامعه را همچنان به تحقق رؤیاهایش مشتاق نگه ‌می‌دارد. در واقع آنچیزی که پایان یافته به نظر می‌رسد، همان نیرویی است که مترصد بازگشتی جاویدان است. ترس عمومی پس از سرکوب جنبش‌های اجتماعی نشاندهنده پایان یک جنبش نیست، بلکه زمانی می‌توان یک حرکت جمعی را مرده دانست که افراد جامعه، ترس خود از حاکم را به ستایش از او تبدیل کنند. به تعبیری، پایان یک جنبش بی عملیِ ناشی از ترس نیست، ستایشگری ناشی از بردگی است.

چیزی پایان نمی‌یابد. آنچه که میل ما را برای اعلان پایان پیش می‌کشد، موقعیت‌ها و ذهنیت‌های ما در برابر غول تاریخ است. ذهنیت‌هایی که تحت تأثیر فراروایت اقتصادی مدام می‌خواهد دور بریزد تا بر ترس‌ها و ضعف‌هایش نسبت به مرگ و عقب افتادگی جهان سومی فائق آید. آن سوی سکه مرگ‌خواهی و پایان بندی، «جدا نشدن کودکانهٔ» فرد از خاطراتش است. کسی که نمی‌تواند رشدش را باور کند و از ترس مرگ به دنبال متوقف کردن زمان برای خود و سپس دیگران است؛ آنهایی که نتوانسته‌اند از واقعه کمی فاصله گرفته و به شناخت دست یابند. جنبش سبز و هر حرکت اجتماعی دیگری برای تبدیل شدن به نیرویی مؤثر در جهت سیاست و بهبود زندگی به‌طور همزمان دو چیز را طلب می‌کنند؛ وفاداری به آرمان‌ها و جدا شدن از رمانتیسیسم کور (احساسات‌گرایی افراطی).

آن ایده‌ای که بیش از هر تفکری، زیستن را ممکن می‌کند، رمانتیک بودن است؛ اما رمانتیک بودن در قبال آینده. اگر رمانتیسیزم را حسرت انسان نسبت به آنچه از دست داده‌ یا از دست رفته‌است بدانیم، رمانتیک بودن نسبت به آنچه پیش‌روست، چیزی نیست جز داشتن حسرت نسبت به آنچه از دست خواهد رفت. جوانی، سلامتی، دوستی و در کل، خود زندگی چیزهایی‌اند که از دست خواهند رفت. حسرتِ آینده داشتن را باید با لولایی به بهره‌مندی بیشتر از آنچه موجود است، متصل کرد. خواستِ بی‌پایان همین زندگیِ ناامیدکننده، و پَس زدنِ مدامِ وسوسه پایان دادن، مرگ و مرگ‌خواهی، رمانتیسیزم نسبت به آینده است.

در سطح جمعی رمانتیسیزمِ آینده یعنی حواله نکردن انقلاب یا تغییر یا بهبود به آینده. درکِ این حقیقت که فعال نکردنِ هرآنچه به خیر عمومی می‌انجامد و به تعویق انداختنِ هزارویک شبانهٔ آن، چیزی نیست جز از میان بردن تدریجی سعادت جمعی. ایده فاوستی رایج برجهان جدید که سعادت را با آنچه پیش‌روست (آینده) همنشین می‌کند مخدری کم‌اثرتر از نگاه رمانتیک و گذشته‌جویِ مرسوم نیست. یوتوپیا را باید»اکنون»محقق ساخت.

منتشره در بی بی سی فارسی

بیان دیدگاه